همکلام با مادر شهید « فرزاد گلکن حقیقی» | تندیـس رنج و نجابت
تاریخ انتشار: ۱۱ تیر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۱۱۶۹۱۴
همشهری آنلاین_رابعه تیموری: وسایل آشپزخانه صدیقه خانم در راهروی باریکی جا گرفته و اتاق خواب نقلیاش،ساده است. رقیه خانم چند سال پیش که اینجا را با وام و قسطهای زیادی خرید، ذوق میکرد که بالاخره از بیخانمانی نجات پیدا کرده. اما دیگر واحدهای مجتمع اجارهای هستند و معوق ماندن و بینظمی پرداخت هزینههای ساختمان ریزترین مشکل این مجتمع است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
رقیه خانم وقتی به گیلانغرب رفت و پای درددل زنان شیر دل آنجا نشست، فهمید چه چیزی فرزاد کوچکش را که از به زبان آوردن شنیدههایش حجب و حیا داشت، از زمین بازیهای کودکی به میدان نبرد تن به تن با مردان دشمن کشانده است. رقیه خانم نمیداند همان غیرت و نجابتی که پس از تحمل سالها رنج و سختی هنوز در چشمان غمگین او سایه انداخته، پسر نوجوانش را شجاع و نترس بار آورده است... این روزها تنها دلخوشی رقیه خانم مهربانیهای خواهرزادهاش «محمد آقا» است که جای خالی فرزاد را برایش پر میکند و قدرشناسیها و احوالپرسیهای مسئولان سپاه که او را لحظهای تنها نمیگذارند. رقیه خانم از سر ناچاری دخترش مریم را به خانواده پدریاش در شیراز سپرده و برای اینکه مشکلات ساختمان محل سکونتش کمتر آزارش دهد، اوقات فراغت خود را در سرای محله میگذراند.
اگر یک روز او را نبینم...چشمهای نجیب مادر پر از غصه است و تا اسم «فرزاد» را میشنود، اشک روی پهنای صورت مهربانش میریزد. گرم صحبت که میشود، یادش میرود سالهاست حسرت دیدار روی فرزادش را به دل دارد: «بچهام ماه است، زیبا، خوشگل، قدبلند... بینهایت عاشقش هستم، اگر یک روز کنارم نباشد، دلم برایش تنگ میشود...» روزهای انقلاب که کوچه و خیابانهای شیراز یک پارچه آتش میشد و جوانان مردم مثل برگ خزان روی زمین میافتادند، رقیه خانم و محمد آقا انقلابیها را در خانه پناه میدادند و زخمیها را مداوا میکردند. فرزاد کوچک هم کنارشان میپلکید و مرتب میپرسید: «مامان آب بیاورم؟... بابایی پنبه بیاورم؟...»
روزهای بهاریجنگ تحمیلی که شروع شد، فرزاد به مادر نگفت که میخواهد به جبهه برود. هیچوقت از جبهه و جنگ هم صحبت نمیکرد. فقط گاهی با خنده میپرسید: «این شربت شهادت چه مزهای است که همه میخورند؟ مثل همین شربتهای خودمان است!؟ » و مادر جواب میداد: «شربت است دیگر! مثل شربت آبلیمو! » فرزاد هم پی بازیش میرفت و رقیه خانم خیالش آسوده بود که تنها پسرش هنوز آنقدر بزرگ نشده که هوای رفتن به میدان جبهه و جنگ به سرش بیفتد. آن روزها محمد آقا شوهرش هر صبح با ماشینش توی بازارهای شیراز دوره میافتاد تا از خرید و فروش اجناس مختلف، روزی حلال به خانه ببرد و رقیه خانم چشمش به دختر و پسر نوجوانش بود که نرم نرمک در کنار بچههای فامیل بزرگ و رشید میشدند.
از مدرسهفرزاد نخستین نوه خانواده پدری و مادری بود و نورچشمی همه. اما عزیزدردانه نبود و کار و زحمت را عار نمیدانست: «بابا صبح تا شب بیرون کار میکند و خسته میشود. کارهای خانه را بسپارید به من. ناسلامتی یک پا مرد شدهام، ببینید...» گاهی که محمد آقا به مدرسه فرزاد و مریم سر میزد، معلم و مدیر از درس و رفتار بچهها کلی تعریف میکردند و خستگی از تن محمد آقا در میرفت. او برای بچهها قانون گذاشته بود که سر وقت به مدرسه بروند و به موقع برگردند تا پدر و مادر نگران نشوند. بچهها هم حرف شنو بودند و سربه راه. اما آن روز هرچه رقیه خانم منتظر ماند، از فرزاد خبری نشد. بالاخره به مدرسه رفت و سراغش را از معلمها و همکلاسیهایش گرفت. ولی وقتی به او گفتند با ۸ همکلاسیاش به جبهه رفته، اصلاً باورش نشد: «این بچه چه میداند جبهه کجاست؟»
امتحانهای بزرگرقیه خانم و همسرش به هر جایی که فکر میکردند میتوانند نشانی از پسرشان پیدا کنند، سر زدند. ولی او فقط یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود، نه اسمی، نه نشانی... حتی پسر عمو که در بسیج مسجد محله بود، نمیدانست فرزاد به اسم «صادق» در فهرست داوطلبان ثبتنام کرده و فقط شنیده بود که فرزاد را برای گذراندن دوره آموزشی اعزام کردهاند.
رقیه خانم در کودکی مادرش را از دست داده بود و سختیهای زندگی او را آبدیده کرده بود. اما امتحانهایی که بعد از رفتن فرزاد پس داد، بیش از تاب و تحمل دل صبورش بود و کمرش را شکست. محمد آقا، برادر رقیه خانم هم که برای پیدا کردن گمشدهاش به جبهه رفته بود، بر اثر انفجار بمب شهید شد و رقیه خانم در روز سوم شهادت برادرش در حالیکه هنوز امیدوار بود که قد و قامت کشیده و ترکهای فرزاد را دوباره ببیند، پیکر بیجان و یخ زدهاش را در آغوش کشید. پدر رقیه خانم با شنیدن خبرهای ناگواری که پیاپی به او میرسید، سکته کرد و زمینگیر شد و چند سال بعد هم مریم نوجوان بر اثر فشار روحی به بیماری شیزوفرنی دچار شد.
زندگی در غربترقیه خانم داغدار و دلشکسته پس از فوت پدرش به همراه مریم راهی تهران شد تا شاید در پایتخت شغلی پیدا کند و بتواند روی پای خود بایستد. در اینجا خداوند «دکتر مطهری» شریف و متدین را برسر راهش قرار داد و چند سالی در منزل او به پرستاری نوه خردسالش مشغول بود. رقیه خانم در ایل بختیاری که زادگاهش بود، خواندن و نوشتن و حساب کردن را خوب آموخته بود و پس از رفتن دکتر به خارج، با سفارش او و بهعنوان منشی قاضی در دادگستری استخدام شد. اما چند سال بعد برای نگهداری از مریم بیمارش مجبور به استعفا شد و باز هم با درآمد پرستاری از کودکان روزگارش را گذراند ...
------------------------------------------------------------------------------------------------
شهید شاهپور (فرزاد) گل کن حقیقی نام پدر: محمد تولد: ۱۳۵۲، شیراز شهادت: ۱۳۶۶ـ گیلان غرب مزار: دارالرحمه شیراز________________________________________________________
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ۱۳۹۳/۶/۱۹
کد خبر 769756منبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: رقیه خانم محمد آقا چند سال بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۱۱۶۹۱۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فرماندهای که پسرخاله صدام را اسیر کرده بود
در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفتگوی روزنامه جوان با فرزند سردار شهید عبدالحسین برونسی به مناسبت سالگرد بازگشت پیکرش است که در ادامه میتوانید بخوانید: ابوالفضل برونسی فرزند سردارشهید عبدالحسین برونسی میگوید که از نوجوانی همراه پدرش در جبهههای دفاعمقدس بود و در بسیاری از وقایع او را همراهی کرده است. فرزند شهید میگوید: «پدرم راضی نبود پیکرش برگردد. دوست داشت مفقودالاثر باشد. ۲۷ سال هم پیکرش مفقود بود. او به دلیل ارادتی که به خانم حضرت زهرا (س) داشت، میخواست پیکرش مفقود باشد. اما خواست خدا بود که تفحص و شناسایی شود.» پیکر شهیدبرونسی در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۹۰ مقارن با شهادت حضرت زهرای اطهر (س) به وطن برگشت. شهید برونسی از زمان شهادتش در شرق دجله به همراه ۱۲شهید دیگر سالها آنجا بودند تا اینکه تفحص شدند. هنگام کشف پیکر این شهید، لباس پاسداری، بخشی از صفحات قرآن و بادگیرش اجزایی بودند که توسط آنها شناسایی شد و سپس بقایای پیکرشهید در قبر خالی خودش در بهشت رضا (ع) آرام گرفت. به مناسبت سیزدهمین سالگرد بازگشت پیکرشهید برونسی با فرزند ارشدش ابوالفضل برونسی همکلام شدیم که متن ذیل حاصل این همکلامی است.
گویا شما یک خانواده پرجمعیتی داشتید. شهیدبرونسی با داشتن آن همه فرزند چطور میتوانست در جبهه حضور داشته باشد؟
پدرم متولد ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به نام «گلبویکدکن» بود و هشت بچه قد و نیم قد یعنی سهدختر و پنچ پسر داشت. ولی چه زمان قبل انقلاب و بعد از انقلاب این توفیق را داشت که در فعالیتهای انقلابی شرکت کند. با شروع جنگ هم که بارها به جبهه رفت. ما بیشتر عید نوروزها پدرمان را نمیدیدیم. همیشه به مدتهای طولانی در جبهه میماند. خودم فرزند اول خانواده و متولد بهمن ۱۳۴۸ هستم. من آن زمان شهادت پدرم ۱۵ ساله بودم و خواهر کوچکم (زینب) سهماهه بود که به ما اطلاع دادند پدرمان در عملیات بدر ۱۳۶۳ به درجه شهادت نائل آمده است.
عکسی از شما و پدرتان موجود است که با هم در جبهه بودید. چه خاطراتی از ایشان در جبهه دارید؟
خاطرات که زیاد است. قبل از شهادت پدرم به مدت سهماه با ایشان در جبهه بودم. حاجآقا خودش در منطقه بود و موقعی که مدارس درسی تعطیل شده بود، یکی از رزمندگان را دنبالم فرستاد. من همراه ایشان بدون کارت و مدارک وارد جبهه شدم. آنموقع کم سن و سال بودم و لباس خاکی اندازه من پیدا نمیشد، مجبور بودم همان سایز موجودی که هست را بپوشم. هرکجا پدرم میرفت من هم دنبالش میرفتم و اصلاً خبر نداشتم که پدرم فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) را برعهده دارد. با آنکه پدرم از لحاظ سواد تا سوم دبستان بیشتر درس نخوانده بود، ولی سواد علمی بالایی داشت و به قرآن و نهج البلاغه اشراف داشت و سخنرانیهای قهاری برای رزمندگان داشت. تمام فیلم و صدای شهید بعد از گذشت ۴۰ سال از شهادت ایشان موجود است. از صدای سخنرانیهای پدرم نوارهای کاست بسیاری به یادگار مانده است. ایشان سه نوارکاست فقط وصیتنامه با صدای خود باقی گذاشته است. شهید در بخشی از نوارهایش اینطور وصیت کرده است: «فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»
چگونه شد که پیکر شهید ۲۷ سال در گمنامی باقی ماند؟
پدر در بیشتر عملیات مانند عملیات والفجر ۳، فتحالمبین، الی بیتالمقدس، مسلم بنعقیل و عملیاترمضان حضور داشت که چند بار هم مجروح شده بود. نهایتاً در اواخر سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید که ابتدا به ما گفتند اسیر شده است. ولی در اردیبهشت سال ۱۳۶۴ خبر شهادت پدر را به ما دادند. موقعی که پدر در قید حیات بودند خودشان میگفتند که من به این زودیها شهید نمیشوم. در حرفهایش میگفت وقتی زینب (بچه آخر شهید) به دنیا بیاید از پا قدمی او، من شهید میشوم. همرزم پدرم میگفت خود شهید در عملیات بدر که برای رزمندگان صبحت میکرد گفته بود که «دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. من فردا دیگر نیستم. این آخرین عملیات من است.» همینطور هم شد و ساعت ۱۱ صبح روز بعد پدرم کنار سنگرش با اصابت ترکش خمپاره به بدنش به شهادت رسید. یکی از همرزمان پدر به مشهد آمده بود برای ما تعریف میکرد: «زمانی که پدرتان به شهادت رسیده بود، من آخرین نفری بودم که از عملیات برمیگشتم. دیدم جنازهای در کنار سنگر افتاده است. وقتی رفتم جلو دیدم شهیدبرونسی است. نصف بدن شهید بر اثر اصابت خمپاره رفته و متلاشی شده بود. جنازه را بغل کردم که به عقب بیاورم ناگهان خودم مجروح شدم و نتوانستم پیکر شهید را عقب بیاورم و در نیزارها رها کردم. رفتم به بچهها اطلاع دادم که پیگیر برگرداندن پیکر او باشند، چون گفته میشد صدام برای سر شهیدبرونسی جایزه تعیین کرده است. زیرا ایشان در عملیات والفجر ۳ با تصرف ارتفاعات کلهقندی موفق به اسارت گرفتن سرهنگ جاسمیعقوب پسرخاله صدام شده بود. برای همین از او کینه داشتند و ما نمیخواستیم پیکر شهید به دست دشمن بیفتد. اما وقتی بچهها میروند اثری از جنازه در نیزارها پیدا نمیکنند.
و نهایتاً پیکر ایشان در سال ۱۳۹۰ تفحص میشود؟
بله، در سال ۹۰ دستور میرسد که گروه تفحص میتوانند شهدای خندق و مجنون را شناسایی کنند. هرچه پیکر ایرانی است ببرند و جنازههای عراقی را که در این منطقه هست تحویل دهند. پیکر حاجآقا که با لباس فرم پاسداری بود به همراه چند تن دیگر از شهدای ایرانی پیدا میشوند. اردیبهشت سال ۱۳۹۰ سردارباقرزاده به ما طلاع دادند که اثری از پدرتان پیدا شده است. آنموقع دیگر پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و با گرفتن آزمایش دیانای از فرزندان شهید این قضیه را ثابت کردند. ولی من وسایلی که پدر همراهش داشت خوب میشناختم. وقتی که اجزایی مانند صفحات قرآن و جانماز شهید را پیدا کردند و لباس او را دیدم، گفتم «پدر» است. بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرتزهرا (س) در ۱۷اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد.
از دینداری شهید برونسی بسیار روایت شده است به عنوان فرزند ارشد شهید چه مطالبی در این خصوص دارید؟
صبحت زیاد است. مثلاً مادربزرگم برایمان از پدر تعریف میکرد که یک روز پدرتان از دبستان آمد و گفت من دیگر مدرسه نمیروم. پدربزرگمان گفته بود شما که مدرسه را دوست داشتید چه شده که نمیخواهی مدرسه بروی. شهید بغض میکند و به پدربزرگ میگوید: بگذار برایت کشاورزی کنم، ولی مدرسه نروم. آنموقعها دبستان فقط یک معلم داشت و میدانستیم آدم درستی نیست ولی کاری از دستمان برنمی آمد. بعداً فهمیدیم عبدالحسین او را با یک دختر پشت دیوار مدرسه دیده و برای همین شهید میگفت مدرسه نجس است. من دیگر نمیروم. به این علت تصمیم گرفت به مکتب قرآنی برود و به آموزش قرآن و نهج البلاغه بپردازد.
زمانی که پدر در جبهه بودند چطور مادرتان میتوانست خانواده را با چندین فرزند اداره کند؟
واقعاً برای مادرمان خیلی سخت بود با هشت بچه و بدون پدر، ما را مدیریت کند. چون قبل از انقلاب هم پدرم فعالیتهای سیاسی بسیاری داشت و در راهپیماییها و در پخش اعلامیههای سخنرانی امام (ره) خیلی فعال بود. همین فعالیتهای سیاسی باعث شد که سال ۵۷ او را دستگیر و زندانی کنند. من آن روز همراه پدرم بودم و صحنه دستگیری ایشان را توسط ساواک با چشم خودم دیدم. ناگهان قدرت تکلم و سخن گفتن را از دست دادم. این مسئله تا بزرگ شدنم من را آزار میداد تا اینکه شفای خودم را در حرم امام رضا (ع) گرفتم. زمان رژیم شاه، حکم اعدام پدرم صادر شد. ولی با پیروزی انقلاب اسلامی ایشان آزاد شد. پدر بعد از انقلاب از شغل بنایی دست کشید و با ورود به سپاه راهی جبهه شد. مادرم تعریف میکرد در خلال سالهای جنگ یکی از برادرهایم از روی پله افتاد و دستش شکست. بچه خیلی بیتابی میکرد و پدرم که آنموقع به مرخصی آمده بود، برادرم را بغل میکند و از خانه بیرون میآید تا یک تاکسی بگیرد و برادرم را به بیمارستان برساند. مادرم هم پشت سر پدرم چادر به سرش میاندازد و میگوید از کار پدرت تعجب کردم در صورتی که آن لحظه ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود، اما پدرت سوار نشد تا از اموال دولتی برای کار شخصی استفاده نکند.
از همرزمان پدر چه خاطرهای برای نقل دارید؟
یکی از همرزمان پدر تعریف میکردند: «مرحوم آیتالله میرزا جوادآقا تهرانی جبهه زیاد میرفتند. شبی که برای سخنرانی به تیپ امامجواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، رزمندگان خیلی اصرار کردند که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم. اما مرحوم آیتالله قبول نمیکردند. شهید برونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید. ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید، میروم. شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم. فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم. بچههای رزمنده به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم. شهید برونسی به ناچار و با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو. میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز وحال عجیبی همراه با اشک خوانده شد. بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: «حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید» میرزا متواضعانه فرمودند: «تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد را یادتان نرود. حتماً مرا شفاعت کنید.»
انتهای پیام